خیلی هم قشنگ نیست ها
مامان جون
چندروز پیش که می شه اواخر آذرماه بدجوری مریض شدم. باید آزمایش خون هم می دادم و خوشبختانه پدر بود که منو همراهی کنه و به آزمایشگاه ببره. وقتی برگشتم فشارم زیر صفر بود. تا رسیدم افتادم روی تخت. پدر اومد که احوالپرسی کنه گفت: لیلی خوشگلی آخه چرا اینجوری شدی؟
تو نه گذاشتی نه برداشتی از همون بیرون گفتی: پدر چرا میگی لیلی خوشگلی؟ خیلی خوشگل هم نیست ها!!!
من که دیگه فشار و این چیزا یادم رفت. پدرت داشت از خنده میمرد. بهش گفتم حال تو چرا این قدر خوشحال شدی. گفت: خنده ام میگیره که یه بچه چهار سال و نه ماهه تو را چطور سرکار میگذاره
هنوز حرفامون تموم نشده بود که خیلی جدی اومدی تو اتاق و دستی به سر پدرت کشیدی و گفتی: پدر تو خیلی خوبی، عکستو بده بذارم تو اتاقم پیشم باشه
پاچه خواری آخه تا چه حد؟
به خودم گفتم: خوبه که الان پدرت هم میره ومن بیچاره باید با همین حال و روزم باز به تو رسیدگی کنم. انصافت را شکر