بهاربهار، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

زندگی بهاری

قانون از نظر بهار(شماره دو)

از خانم غفاری که مدیر داخلی مهد زرین هست خواستم که عذر شما را بابت نرفتن به کلاسهای مهد که اصرار به ثبت نام میکنی و بعد کلاس هارا یکی درمیون میری بخواد. اونم برای فرستادنت به کلاس شطرنج به شما گفت: این یک قانونه و شما هم باید از قانون اطاعت کنی. در پاسخ به ایشون گفتی: اگه این قانون مهد هست و من باید به کلاس شطرنج برم، پس من هم از این مهد میرم! خانم غفاری از این استدلالت برای قانون گریزی کف کرده بود. ...
8 تير 1393

به سختی خداحافظی میکنم

دیروز رفتیم خونه مامانی پدر. عمه شراره از پاریس اومده. و حالا تو فرصت داری که کلی غم دوریشو با ناز و ادا براش جبران کنی. موقع رفتن که داشتیم خداحافظی میکردیم بیایم خونه، مشغول خداحافظی ازشون گفتی: من دارم به سختی ازتون خداحافظی میکنم. از بقیه خبر ندارم که آیا واقعا به اندازه من از این حرف شیرین تو لذت بردن یانه؟ من که غش کردم. قربون شیرین زبونیات برم که همشون واقعی واقعین. فرشته کوچولوی پاک و مهربون من ...
8 تير 1393

قانون از نظر بهار(شماره یک)

تازگیها دیگه آمادگی پذیرش قوانین و دخالت در سطح و نوع انجام اونو داری به همین دلیل اغلب قوانین جدید خانه را باتو در میان میگذارم. مثلا این یه قانونه که هر وقت از بیرون میای اول دست و روتو بشوری، بعد لباساتو عوض کنی و لباسا و اتاقتو مرتب کنی. حالا داشت پدرت با تو صحبت میکرد و میگفت که این یه قانونه  که همه و تو باید ازش پیروی کنی.  تو هم هنوز جمله پدرت تمام نشده گفتی: شما نمیتونی قانون بذاری. پدر: چرا؟ تو جواب دادی: چون فقط مامان قانون را تعیین میکنه. پدر هم از آب گل آلود ماهی گرفت و گفت: یعنی تو هم دیگه فهمیدی که فقط مامان قانون تعیین میکنه! ...
8 تير 1393

پس من چی؟!

حدود اردیبهشت نود و سه رفتم دکتر پوست. تو هم همراهم بودی نتونستم جور کنم که مجبور نباشی همراهم بیایی. نفر آخری بودم که تو مطب دکتر می رفتم. ازت خواستم تواتاق انتظار بشینی. دکتر تو را دید  وبه من گفت همراه خودم بیارمت داخل. خلاصه از اونجا که همه جا تو راحت هستی نشستی و مشغول شنیدن و نظر دادن در مورد حرفها و معاینه دکتر شدی. دکتر میخواست دارویی را برام تجویز کنه برای همین پرسید بچه که نمیخواین؟ من گفتم: نه تو هنوز جمله ام تموم نشده گفتی: پس من چی؟ هر دو( من و پزشک) خنده مون گرفت. گفتم: قربونت برم شما را که نمیگیم بچه جدید نمیخواهیم. تو هم همین جمله را گرفتی و گفتی : پس مگه نمی خوای یه خواهری برای من بیارید. مگه نمی خواید......
8 تير 1393

متخصص زیبایی

روز چهارشنبه یازدهم تیر قرار است که به سنجش بریم تا مدارک کلاس اول رفتن تو کامل بشه. ازم پرسیدی که اون روز چه کار می کنن و منم در مورد معاینه پزشکی و این چیزها برات توضیح دادم. بهم گفتی: دکتر زیبایی هم دارن؟ میخوان بگم چشمامو مثل السا(شخصیتی در انیمیشن فروزن) بکنند. ...
8 تير 1393

اگر گریه میکردم درد نداشت

بالاخره روز پنجشنبه 28 خرداد 93 رفتیم برای واکسن شش سالگیت که اعلام رسمی مدرسه رفتن توست. بچه قبل از تو کلی گریه و جیغ و داد کرد. تو هم مثل همیشه خواستی که گریه نکنی و خودت را محکم و قوی نشون بدی. بعد از واکسن هم کلی خندیدی و تلفنی به پدرت گفتی فکر کنم واکسن خنده زدم.  اما واقعا درد داشت. خصوصا بعد از اینکه اومدیم خونه. تا حالا تو رو این طوری ندیده بودم که به خاطر درد این همه به خودت بپیچی و گریه کنی. اشک منم درآوردی. آخر سر هم گفتی به نظرم اگر من موقع واکسن زدن گریه می کردم بهتر بود، حالا دیگه دستم درد نمی کرد. حق با تو بود. اگر گریه میکردی، اگر راحت تر می بودی و اگر خودت و دستت را شل تر می گرفتی و خودت را رها میکر...
5 تير 1393

خداحافظ دندان شیری

نوروز 93 رفتیم مرز بازرگان. شب دوم پیش از اینکه بریم سمت ترکیه، اولین دندون شیری تو افتاد. خیلی خوشحال شدیم. خودت خیلی هیجان زده بودی. خلاصه برای انتقال این هیجان، به خاله ژیلا، خاله لیدا و چندتایی از دوستات زنگ زدی و با تانیا هم صحبت کردی که بگی جای دندونت خالیه. یک قدم بزرگتر شدی، مامان جون، مبارک باشه ...
5 تير 1393

سورپرایز بهار

از وقتی کلاس زبانت شروع شده کلی خودم شگفت زده هستم. تو از دو سال ونیمگی که مهد کودک رفتی کلاس زبان هم داشتی اما اینکه آموزشگاه بری برام خیلی جالبه و احساس میکنم خیلی بزرگتر شدی دیروز کتاب زبانت داشت از هم با زمیشد. کلی این اطراف رفتیم که سیمی کنیم ولی جایی را پیدا نکردیم بهت گفتم:" فردا میرم دفتر مجله،‌ممکنه اونجا جایی را پیدا کنم که بشه کتاب را سیمی کرد." کمی فکر کردی و مثل اینکه چیزی را قبلا دیده یا شنیده باشی گفتی: "آره هست میدونم اونجا میتونی کتابمو سیمی کنی." خلاصه از اینکه این همه به محیط اطرافت دقیق هستی کلی خوشحال شدم. امروز کتاب سیمی شده ات را آوردم خونه و بعد از مهد بهت نشون دادم کلی ذوق کردی و گفتی : "مامان م...
23 مهر 1392

زنگوله پا، مامان کارکارو

کوچیک بودی، حدود دو ساله. تو ذهن خودت اسم منو گذاشته بودی زنگوله پا. فکر میکردی منم مثل بز زنگوله پا تو داستان شنگول و منگول، وقتی میرم سرکار، دارم میرم دنبال غذا. خاله لیدا خیلی از این تعبیرت خوشش اومده بود و همیشه به من میگفت، زنگوله پا، مواظب باش گرگه نخورتت. حالا هم که بزرگ شدی، اسم منو گذاشتی مامان کارکارو. هر وقت کاری باهام داری و میگم الان کار دارم، حتما میگی: ای مامان کارکارو.   ...
23 مهر 1392