بهاربهار، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

زندگی بهاری

جوک سوپ

دو شب پیش خونه بابابزرگ بودیم. داشتی با آب و تاب لطیف تعریف میکردی. به یکیشون بابابزرگ خندید. نمیدونم چرا به نظرش این جالبتر بود ومدام میگفت آره راست میگی: یه نفر تو رستوران میخواست سوپش را بخوره دید توش مگس هست. از صاحب رستوران پرسید. اون گفت چون شما پول کم دادین اینجوریه!!! ...
7 دی 1391

گاو

رفته بودیم ببیرون. دوست داشتی خمیرپازل آریا بخری. گفتم مامان جون امروز فقط خمیر میخریم پازلش باشه برای بعد. دیدم راضی نمیشی گفتم آخه پازلش فقط یه حیوون داره یه بار درست میکنی و دیگه به درد نمی خوره اما با خمیرش میتونی هرچی خواستی درست کنی. کمی فکرکردی و پرسیدی: مگه تو گاو دوست نداری؟ آخ دست گذاشتی به حساسیت من. گفتم : بله گفتی خوب من هم یه خمیر پازل گاو میخرم. دوست نداری یه گاو دیگه داشته باشی؟!!!! چی میتونستم بگم؟؟!!! ...
7 دی 1391

پیام

دیروز برده بودمت دفتر مجله رشد مثل همیشه همه ازت استقبال خوبی به عمل آوردن و همه با اینکه کار داشتن ولی برای شما وقت داشتن تا باهات حرف بزنن و یا بازی کنند. یه چیز بین همشون مشترک بود. اینکه همه از پیام میپرسیدن و میخواستن حالشو بدونن. یکی از همکارها گفت از وقتی بهار جون گفته من با همسرم دوست هستم!! و اسم پیام را آورده به خودم اومدم و دارم فکر میکنم اگه همه ما چنین برنامه بلند مدتی داشته باشیم و پیگیری کنیم چه میشه؟!     خلاصه ته دل همه دیدم که چه غبطه ای به بهارجان و برنامه ریزیهاش میخورن. ...
7 دی 1391

کاراته

خدا را شکر امسال ورزش کاراته را جدی تر دنبال میکنی و از تمریناتش لذت میبری. من هم که نقش تخته ای را بازی میکنم که تو در تمرینها ازش استفاده میکنی. تازگیها شبکه نشنال جفرافی یه برنامه رزمی نشون داد که فکر کنم حدود یک ساعت و نیم طول کشید. تو اصلا از جلوی تلویزیون بلند نشدی. پدرت هم از این برنامه ها خوشش میاد و تازه یه پا هم پیدا کرده بود برنامه را ضبط کرد. حالا کارت این شده که روزی یه بار این برنامه را بینی. خدا آخرش رو به خیر کنه ...
7 دی 1391

زورو

اصلا فکر نمیکردم بهزورو علاقمند بشی. اما فکر میکنم از وقتی سیدی او را گرفتی بیش از بیست بار دیدی. البته انیمیشن زورو تفاوتهای زیادی با فیلم زورو که خاطره کودکی من هست داره. اما به هر حال این همه علاقه تو برام جالبه. حالا روی هرچیزی علامت زورو دیده میشه ...
7 دی 1391

وقتی دعوا میکنن

آذر ماه نود ویک بود. من دیگه تصمیم گرفتم برخلاف میلم در مورد شما خطاب کردن برای گفتگو با بزرگترها بهت تذکر بدم.گفتم : بهار جان بهتره دیگه به بزرگترها تو نگی. ببین من هم به دیگران تو نمیگم . میگم شما. جوابت این بود: آره میدونم. همه بزرگها به هم شما میگن. فقط وقتی دعواشون میشه میگن تو. مثلا میگن تو یه بیمار بدی!! فکر کنم حق با بهاره ...
7 دی 1391

مسابقه چهار!!!

مدتیه که مسابقه دو را بهت یاد دادم و تو از این بازی خیلی لذت میبری. دیروز بهت گفتم بیا با هم مسابقه دو بدیم. گفتی مسابقه دو نه مسابقه چهار!!! فکر کردم منظورت چیه؟ تازه فهمیدم که تو به خاطر حالت قرار گرفتن اول مسابقه در مرحله استارت احساس میکنی که به قول خودت چهارتا پا روی زمین هست(نوک پا و زانوها). به خاطر همین به این مسابقه چهار میگی. ...
7 دی 1391

خیلی هم قشنگ نیست ها

مامان جون چندروز پیش که می شه اواخر آذرماه بدجوری مریض شدم. باید آزمایش خون هم می دادم و خوشبختانه پدر بود که منو همراهی کنه و به آزمایشگاه ببره. وقتی برگشتم فشارم زیر صفر بود. تا رسیدم افتادم روی تخت. پدر اومد که احوالپرسی کنه گفت: لیلی خوشگلی آخه چرا اینجوری شدی؟ تو نه گذاشتی نه برداشتی از همون بیرون گفتی: پدر چرا میگی لیلی خوشگلی؟ خیلی خوشگل هم نیست ها!!! من که دیگه فشار و این چیزا یادم رفت. پدرت داشت از خنده میمرد. بهش گفتم حال  تو چرا این قدر خوشحال شدی. گفت: خنده ام میگیره که یه بچه چهار سال و نه ماهه تو را چطور سرکار میگذاره هنوز حرفامون تموم نشده بود که خیلی جدی اومدی تو اتاق و دستی به سر پدرت کش...
7 دی 1391