اگر گریه میکردم درد نداشت
بالاخره روز پنجشنبه 28 خرداد 93 رفتیم برای واکسن شش سالگیت که اعلام رسمی مدرسه رفتن توست.
بچه قبل از تو کلی گریه و جیغ و داد کرد. تو هم مثل همیشه خواستی که گریه نکنی و خودت را محکم و قوی نشون بدی. بعد از واکسن هم کلی خندیدی و تلفنی به پدرت گفتی فکر کنم واکسن خنده زدم.
اما واقعا درد داشت. خصوصا بعد از اینکه اومدیم خونه. تا حالا تو رو این طوری ندیده بودم که به خاطر درد این همه به خودت بپیچی و گریه کنی. اشک منم درآوردی.
آخر سر هم گفتی به نظرم اگر من موقع واکسن زدن گریه می کردم بهتر بود، حالا دیگه دستم درد نمی کرد.
حق با تو بود. اگر گریه میکردی، اگر راحت تر می بودی و اگر خودت و دستت را شل تر می گرفتی و خودت را رها میکردی حتما کمتر دردت می اومد و از اون مهم تر منم اصلا حتی یک دقیقه هم برای ویزیت چشم پزشکم منتظر نمی موندم که تو اذیت بشی.
من همیشه تو را به خاطر اینکه رفتارهای بزرگتر از سنت داری تحسین می کنم. اما میترسم از اینکه بقیه مثل من که گاهی یادم میره، نفهمن که تو اونقدرها هم بزرگ نیستی و باید کودکیت را فراموش نکرد.
عزیزترینم تو روزای اول واکسن زدنش اونقدر تب داشت و دستش هم درد داشت که نمی تونست لباس بپوشه.