بهاربهار، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

زندگی بهاری

مدرسه رفتن

خیلی از بچه ها هستند که دوست دارند زودتر از همیشه بروند به مدرسه. بهار جان تو هم یکی از اونها هستی. با این تفاوت که تو میگی دوست داری بری مدرسه چون دیگه بزرگ شدی و نمی خوای با بچه های کوچولو باشی. نمی دونم چرا، ولی همه کارهات و برنامه ریزی ها و رفتار و گفتارت بزرگونه است. گرگان که رفته بودیم دوست لیلا جون(ماندانا جون که پزشک است) می گفت بهار جان خیلی بیشتر از سنش است مثل اینکه داری با یک دختر حداقل نه ساله صحبت می کنی. این اولین بار نیست که چنین نظراتی راجع بهت می شنوم. اغلب موارد همین طوریه و دیگران تو را بزرگتر از خودت می بینند. دوستت دارم و به بزرگ بودنت هم افتخار می کنم هرچند گاهی فکر می کنم به اندازه لازم بچگی نمی کنی و ...
29 شهريور 1391

جدول ستاره ها

اول تابستون نود و یک تصمیم  گرفتم برای تا کامل خوردن غذات یک جدول ستاره بکشم. راستش این را خودت پیشنهاد دادی. یک کتاب داری که در آن دختر کوچولوی قصه جدول ستاره داره و تو هم خواستی که یکی داشته باشی. خلاصه قرار شد هروقت ستاره های جدول کامل شد یک جایزه بزرگ بگیری. هر موقع که حوصله نداشتی غذاتو کامل بخوری می گفتی: ستاره نمی خوام و بعد هم از سر میزبلند می شدی می رفتی. این شده بود بک دردسر جدید. بعضی موقع ها هم برای جایزه بزرگ آخرش سفارش می دادی. مثلا: برام وسایل آشپزخونه کوچولو بخر یا میز و آینه کوچولو یا... به تازگی هم به این نتیجه رسیدی که بهترین هدیه اینه که دوبار و سه بار و چهاربار ببریمت شهربازی. &nb...
29 شهريور 1391

یعنی تو زشتی؟؟؟!!!!

مامان جون ،تازگی سمیه جون به جمع ما اضافه شده. اون دوست منه که البته برای کمک به من و پرستاری از تو به خونه ما میاد. خیلی هم طبق اصرار تو زیباست.اینکه میگم اصرار تو چون دوست داشتی مثل سمیه قبلی که پرستارت بود زیبا باشه.  خلاصه روز اولی که اومده بود و با تو کلی بازی کرده بود مثل اینکه تونسته بود توجهت را جلب کنه. موقع رفتن داشت مانتوشو می پوشید تو گفتی: سمیه جون اینطوری قشنگ میشی ها! سمیه هم اومد تعارف کنه گفت: چشمات قشنگ میبینه عزیزم. فکر کن جواب تو چی باشه خوبه؟ گفتی: یعنی قشنگ نیستی؟؟؟؟؟!!!!! مردم از این همه فلسفی بودن فکرت، نازنین مامان ...
11 مرداد 1391

حواس ساعت پرت شده!!!!!!!!!

امروز می خواستم کمی استراحت کنم. تو برای دیدن برنامه عموپورنگ که متاسفانه چند روز پیش متوجه شدی هر روز از تلویزیون پخش میشه هیجانزده بودی و مدام می آمدی می پرسیدی: مامان شروع نشده؟ کی شروع می شه؟ خلاصه کلافه ام کردی، گفتم: مامان جون هر وقت عقربه ساعت رفت روی پنج شروع می شه. تو هم راضی شدی و رفتی. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دوباره اومدی. نگاه متخصصانه ای به ساعت کردی و گفتی: مامان من فکر کنم حواس ساعت پرت شده اصلا روی پنج نمی ره! غش کردم از خنده. قید خوابو زدم و رفتم تلویزیون روشن کردم تا هر وقت که شروع شد بتونی ببینی.     ...
11 مرداد 1391

خوش خنده

چند روز پیش یعنی روز سه شنبه سوم مرداد ٩١ بالاخره تونستم برنامه تئاتر با پیام را جور کنم. ما زودتر رفتیم و بعدش مامان پیام و دوست تو هم آمدند. تئاتر ببعی و گرگ آشپز بود. تازه تئاتر شروع شده بود و اولین سکانس خنده دارش اجرا می شد، پیش از همه و با صدای بلند خنده بانمک تو بود که سالن را پر کرد طوری که همه بدون اختیار به تو نگاه کردند و از ته دل خندیدند.    از این همه حاضر بودنت و اینکه سریع مطلب را میگیری مثل همیشه لذت بردم و به یاد صحبت بقیه افتادم که بارها به من گفتند دختر خوش خنده ای هستی. واقعا تصمیم گرفتم از این اخلاق و ویژگی خوبت استفاده کنم که حال و احساس بهتری داشته باشم. هرچند تنها نگاه کردن به تو همیشه به من...
11 مرداد 1391

عکس یادگاری

بهار جون بابابزرگ خیلی دوستت داره. چند روز پیش با ماشینش رفته بودم بیرون. تمام مدت به عکست که بابابزرگی اونو از آینه آویزان کرده بود نگاه می کردم و به خاطراتی که او از عکست می گفت گوش می کردم. بابابزرگی می گفت:" هر کس که سوار ماشین می شهمی پرسه این نوه تونه و من هم با غرور می گم بله و همیشه کلی قربون صدقه اش می روند و دعاش هم می کنند." این فقط نبود کلی خاطره هست که از تو تعریف می کنه که من نمی دونستم. دختر بهاری من همیشه بدرخش و زندگی همه مارا بهاری کن. ...
10 مرداد 1391

لواشک

بهار جون دیروز یعنی نهم تیرماه رفته بودیم فرهنگسرای ابن سینا و نمایش هزار گنج را دیدیم. یه جا توی نمایش وقتی صندوق گنج را پیدا می کنن نمایشگرها به هم می گن این چیه توی صندوقه؟ و از توش یک تکه آینه در می یارن. پشت آینه که رنگش شبیه زنگ آهنه به سمت تماشاچی ها بود. تو در پاسخ به سوال بازیگرها بلند گفتی: لواشکه. همه از خنده روده بر شدن. بازیگرها هم مجبور شدن آینه را به سمت تماشاچی ها بگیرن تا بقیه ببینن که لواشک نیست ،آینه است!!! خیلی جالب بود.
10 تير 1391

از این بعد....

بهار جون توی خونه ما بعضی عبارات جا افتاده که تو اونهارا ایجاد کردی. مثلا می گی: من غذا مو تاکامل خوردم. یا اینکه می گی: از این بعد .... یا اینکه می گی مثلا: لیوانمو تو این تو بذار زبان شیرین و قشنگ تو زبون رسمی خونه ما شده و از این بعد مثل تو حرف می زنیم. پدرت هنوزم که هنوزه به زبون دوسالگی تو  به کامپیوتر می گه "کامتیویر" و گاهی هم به جای تخم مرغ هوس "تمرغه" می کنه. حالا موندم چطور اونو زبان آموزی کنم!!! ...
22 خرداد 1391

اگه بچه می خواین.....

بهار جون خرداد امسال 1391 رفته بودیم شمال. تازه رسیده بودیم. بعد از 10 ساعت رانندگی و خستگی توی راه و چیزای دیگه که نمی خوام بنویسم، رفتیم رستوران غذا بخوریم. تو هی با قوطی دوغت بازی می کردی واین کار منو عصبانی کرد.دوغ راازت گرفتم و گذاشتم اون طرف. این کار من بهت برخورد و با ناراحتی گفتی: اگه بچه می خواین که منم ،همینه!!! اگه هم بچه نمی خواین که من می رم بچه یکی دیگه می شم شما بچه نداشته باشین. اونقدر جدی بودی که جرات نمی کردیم چیزی بگیم اما دیگه نتونستم جلوی خنده مو بگیرم از این تفکر فلسفی ات. تو باز هم به من یادآوری کردی که بابا من بچه ام چرا انتظار دارید مثل بزرگترها رفتارکنم!!!!! ...
21 خرداد 1391