همه چی داستان میشه یه روز
ا مروز داشتی صبحانه میخوردی . میگم مامان ببین این همه بهت گفتم عجله کن، آخرش زود که نخوردی هیچی، تازه اینهمه شیر ریختی روی میز و روی زمین. از ناراحتیم ،نگران شدی. مگی: مامان، ببین ، من یه روز بزرگ میشم، چند سال دیگه همه این چیزا میشه یه داستان! خدا میدونه که هیچی دیگه برای گفتن نداشتم. مادر به فدای تو داستان های قشنگت ...