همه چی داستان میشه یه روز
امروز داشتی صبحانه میخوردی . میگم مامان ببین این همه بهت گفتم عجله کن، آخرش زود که نخوردی هیچی، تازه اینهمه شیر ریختی روی میز و روی زمین.
از ناراحتیم ،نگران شدی. مگی: مامان، ببین ، من یه روز بزرگ میشم، چند سال دیگه همه این چیزا میشه یه داستان!
خدا میدونه که هیچی دیگه برای گفتن نداشتم. مادر به فدای تو داستان های قشنگت
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی