بهاربهار، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 19 روز سن داره

زندگی بهاری

خدا تو اتاقم جا میشه؟

اولهای آذر نود و یک بود. داشتم کارامو انجام میدادم وتند وتند مقاله ام را تایپ میکردم. چندبار اومدی بهم سرزدی و خواستی باهام بازی کنی. گفتم باشه بعد فعلا کاردارم.   دفعه آخر اومدی روی تخت دراز کشیدی و به خدا گفتی: خدایا منو زود بزرگ کن میخوام مثل مامانم کارهای زیاد انجام بدم. خنده ام گرفت. نتونستم کارم را ادامه بدم. گذاشتم کنار تا باهات بازی کنم. ولی قبلش برای اینکه این حرفت یادم نره روی تابلوی اتاق جمله تورا نوشتم. پرسیدی : چی نوشتی؟ من هم خوندم. گفتی : چرا آرزوی منو نوشتی؟گفتم : برای اینکه هر وقت خدا پیشمون هست اینارو ببینه و زودتر تورو به آرزوت برسونه. خواستم برم دنبال بازیهای تو که تازه سوالاتت شروع شد...
7 دی 1391

خیلی هم قشنگ نیست ها

مامان جون چندروز پیش که می شه اواخر آذرماه بدجوری مریض شدم. باید آزمایش خون هم می دادم و خوشبختانه پدر بود که منو همراهی کنه و به آزمایشگاه ببره. وقتی برگشتم فشارم زیر صفر بود. تا رسیدم افتادم روی تخت. پدر اومد که احوالپرسی کنه گفت: لیلی خوشگلی آخه چرا اینجوری شدی؟ تو نه گذاشتی نه برداشتی از همون بیرون گفتی: پدر چرا میگی لیلی خوشگلی؟ خیلی خوشگل هم نیست ها!!! من که دیگه فشار و این چیزا یادم رفت. پدرت داشت از خنده میمرد. بهش گفتم حال  تو چرا این قدر خوشحال شدی. گفت: خنده ام میگیره که یه بچه چهار سال و نه ماهه تو را چطور سرکار میگذاره هنوز حرفامون تموم نشده بود که خیلی جدی اومدی تو اتاق و دستی به سر پدرت کش...
7 دی 1391

دیر اومدم ولی اومدم

بهار جون تازگی ها خیلی بیشتر از قبل شیرین شدی. خیلی دوست داشتنی تر شدی و خیلی خانم تر به خاطر همین هم بیشتر دوست دارم اگه وقت پیدا می کنم باها ت باشم تا اینکه بشینم و نمک هاتو در وبلاگت بذارم عاشقتم عزیزم ...
7 دی 1391

مدرسه رفتن

خیلی از بچه ها هستند که دوست دارند زودتر از همیشه بروند به مدرسه. بهار جان تو هم یکی از اونها هستی. با این تفاوت که تو میگی دوست داری بری مدرسه چون دیگه بزرگ شدی و نمی خوای با بچه های کوچولو باشی. نمی دونم چرا، ولی همه کارهات و برنامه ریزی ها و رفتار و گفتارت بزرگونه است. گرگان که رفته بودیم دوست لیلا جون(ماندانا جون که پزشک است) می گفت بهار جان خیلی بیشتر از سنش است مثل اینکه داری با یک دختر حداقل نه ساله صحبت می کنی. این اولین بار نیست که چنین نظراتی راجع بهت می شنوم. اغلب موارد همین طوریه و دیگران تو را بزرگتر از خودت می بینند. دوستت دارم و به بزرگ بودنت هم افتخار می کنم هرچند گاهی فکر می کنم به اندازه لازم بچگی نمی کنی و ...
29 شهريور 1391

جدول ستاره ها

اول تابستون نود و یک تصمیم  گرفتم برای تا کامل خوردن غذات یک جدول ستاره بکشم. راستش این را خودت پیشنهاد دادی. یک کتاب داری که در آن دختر کوچولوی قصه جدول ستاره داره و تو هم خواستی که یکی داشته باشی. خلاصه قرار شد هروقت ستاره های جدول کامل شد یک جایزه بزرگ بگیری. هر موقع که حوصله نداشتی غذاتو کامل بخوری می گفتی: ستاره نمی خوام و بعد هم از سر میزبلند می شدی می رفتی. این شده بود بک دردسر جدید. بعضی موقع ها هم برای جایزه بزرگ آخرش سفارش می دادی. مثلا: برام وسایل آشپزخونه کوچولو بخر یا میز و آینه کوچولو یا... به تازگی هم به این نتیجه رسیدی که بهترین هدیه اینه که دوبار و سه بار و چهاربار ببریمت شهربازی. &nb...
29 شهريور 1391

یعنی تو زشتی؟؟؟!!!!

مامان جون ،تازگی سمیه جون به جمع ما اضافه شده. اون دوست منه که البته برای کمک به من و پرستاری از تو به خونه ما میاد. خیلی هم طبق اصرار تو زیباست.اینکه میگم اصرار تو چون دوست داشتی مثل سمیه قبلی که پرستارت بود زیبا باشه.  خلاصه روز اولی که اومده بود و با تو کلی بازی کرده بود مثل اینکه تونسته بود توجهت را جلب کنه. موقع رفتن داشت مانتوشو می پوشید تو گفتی: سمیه جون اینطوری قشنگ میشی ها! سمیه هم اومد تعارف کنه گفت: چشمات قشنگ میبینه عزیزم. فکر کن جواب تو چی باشه خوبه؟ گفتی: یعنی قشنگ نیستی؟؟؟؟؟!!!!! مردم از این همه فلسفی بودن فکرت، نازنین مامان ...
11 مرداد 1391

حواس ساعت پرت شده!!!!!!!!!

امروز می خواستم کمی استراحت کنم. تو برای دیدن برنامه عموپورنگ که متاسفانه چند روز پیش متوجه شدی هر روز از تلویزیون پخش میشه هیجانزده بودی و مدام می آمدی می پرسیدی: مامان شروع نشده؟ کی شروع می شه؟ خلاصه کلافه ام کردی، گفتم: مامان جون هر وقت عقربه ساعت رفت روی پنج شروع می شه. تو هم راضی شدی و رفتی. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دوباره اومدی. نگاه متخصصانه ای به ساعت کردی و گفتی: مامان من فکر کنم حواس ساعت پرت شده اصلا روی پنج نمی ره! غش کردم از خنده. قید خوابو زدم و رفتم تلویزیون روشن کردم تا هر وقت که شروع شد بتونی ببینی.     ...
11 مرداد 1391

خوش خنده

چند روز پیش یعنی روز سه شنبه سوم مرداد ٩١ بالاخره تونستم برنامه تئاتر با پیام را جور کنم. ما زودتر رفتیم و بعدش مامان پیام و دوست تو هم آمدند. تئاتر ببعی و گرگ آشپز بود. تازه تئاتر شروع شده بود و اولین سکانس خنده دارش اجرا می شد، پیش از همه و با صدای بلند خنده بانمک تو بود که سالن را پر کرد طوری که همه بدون اختیار به تو نگاه کردند و از ته دل خندیدند.    از این همه حاضر بودنت و اینکه سریع مطلب را میگیری مثل همیشه لذت بردم و به یاد صحبت بقیه افتادم که بارها به من گفتند دختر خوش خنده ای هستی. واقعا تصمیم گرفتم از این اخلاق و ویژگی خوبت استفاده کنم که حال و احساس بهتری داشته باشم. هرچند تنها نگاه کردن به تو همیشه به من...
11 مرداد 1391

عکس یادگاری

بهار جون بابابزرگ خیلی دوستت داره. چند روز پیش با ماشینش رفته بودم بیرون. تمام مدت به عکست که بابابزرگی اونو از آینه آویزان کرده بود نگاه می کردم و به خاطراتی که او از عکست می گفت گوش می کردم. بابابزرگی می گفت:" هر کس که سوار ماشین می شهمی پرسه این نوه تونه و من هم با غرور می گم بله و همیشه کلی قربون صدقه اش می روند و دعاش هم می کنند." این فقط نبود کلی خاطره هست که از تو تعریف می کنه که من نمی دونستم. دختر بهاری من همیشه بدرخش و زندگی همه مارا بهاری کن. ...
10 مرداد 1391

لواشک

بهار جون دیروز یعنی نهم تیرماه رفته بودیم فرهنگسرای ابن سینا و نمایش هزار گنج را دیدیم. یه جا توی نمایش وقتی صندوق گنج را پیدا می کنن نمایشگرها به هم می گن این چیه توی صندوقه؟ و از توش یک تکه آینه در می یارن. پشت آینه که رنگش شبیه زنگ آهنه به سمت تماشاچی ها بود. تو در پاسخ به سوال بازیگرها بلند گفتی: لواشکه. همه از خنده روده بر شدن. بازیگرها هم مجبور شدن آینه را به سمت تماشاچی ها بگیرن تا بقیه ببینن که لواشک نیست ،آینه است!!! خیلی جالب بود.
10 تير 1391