اولهای آذر نود و یک بود. داشتم کارامو انجام میدادم وتند وتند مقاله ام را تایپ میکردم. چندبار اومدی بهم سرزدی و خواستی باهام بازی کنی. گفتم باشه بعد فعلا کاردارم. دفعه آخر اومدی روی تخت دراز کشیدی و به خدا گفتی: خدایا منو زود بزرگ کن میخوام مثل مامانم کارهای زیاد انجام بدم. خنده ام گرفت. نتونستم کارم را ادامه بدم. گذاشتم کنار تا باهات بازی کنم. ولی قبلش برای اینکه این حرفت یادم نره روی تابلوی اتاق جمله تورا نوشتم. پرسیدی : چی نوشتی؟ من هم خوندم. گفتی : چرا آرزوی منو نوشتی؟گفتم : برای اینکه هر وقت خدا پیشمون هست اینارو ببینه و زودتر تورو به آرزوت برسونه. خواستم برم دنبال بازیهای تو که تازه سوالاتت شروع شد...