بهاربهار، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

زندگی بهاری

تو تنها نیستی

ا ز شیرین زبونی های تو هرچی بگم کم گفتم. دیروز داشتم میبردمت کلاس زبان. تازه از مهد برگردونده بودمت و بعد از دوش گرفتن کلاس زبان داشتی و بعدش هم وقت آرایشگاه داشتی و دست آخر هم قرار بود بریم خونه مامانی. تو گفتی: مامان، خسته میشی اینهمه منو کلاس میبری و آرایشگاه و... اگه منو دنیا نمی آوردی، کمتر خسته میشدی. گفتم مامان جون خسته میشم اما دوست دارم تو را به کلاس و جاهای دیگه ببرم. اگه تو نبودی من تنها بودم. تو گفتی: نه تنها نبودی، پدر باهات بود.  برات توضیح دادم که پدر که نمیتونه دختر من باشه، کلاس زبان ببرمش، آرایشگاه ببرمش و ... کلی به این حرفا خندیدی و احساس کردم توهم تونستی حس منو درک کنی و بدونی که چقدر با ...
23 مهر 1392

واقعا باورنکردنی

داشتم از کلاس زبان برمیگردوندمت، مشغول رانندگی بودم که گفتی مامان، هیچ معلومه داری چی کار میکنی؟ جا خوردم، فکر کردم مشکلی در انندگی من کشف کردی. گفتم چی شده؟ گفتی: مامان حواست هست من دارم بزرگ میشم. چند وقت دیگه بچه های من دنیا میاین، نه خاله دارن نه دایی دارن، نمیخواهید هیچ بچه ای بیارین؟ از تعجب داشتم شاخ در میاوردم. کمی فکر کردم. مشکل خودت و تنهاییت که کلی مغزمو مشغول میکرد کم بود، این دیگه از کجا به ذهنت رسیده بود. گفتم: مامان جون نگران نباش، انشاله بچه های تو اگه خاله و دایی ندارن، عمه و عمو دارن. نمیدونم چطور بدون هیچ معطلی این جواب به ذهنت رسید: مگه مامان پیام داره بچه میاره؟! (پیام همو...
23 مهر 1392

هر روز رقص!

امروز قراره سومین جلسه از کلاس باله تو برگزار بشه. من میخواستم یه جوری راضیت کنم که به این کلاس نری و همون کاراته را فقط ادامه بدی، تا نکنه مثل سال قبل از این همه کلاس خسته بشی و آخرش همه را رها کنی. صبح رفتی لباس باله ات را گذاشتی توی کیفت و میگی: مامان، من اگر کلاس باله برم، بعدش میتونم روزی نیم ساعت برات برقصم. این خیلی خوبه ها آخه دیگه من چه جوابی بهت بدم؟ آدم هرچی بشه مادر نشه که وسط این همه آرزو و خواهش و چالش گرفتار بمونه ...
23 مهر 1392

پیر نشی مامان!

یه جورایی نسبت به پیری آلرژی داری. از علاقمندی پیرها تا توانایی هاشون برای تو، مساله است. داشتم دعای بعد از اذان را توی ماشین گوش میدادم ، میگی: مامان چرا داری دعای پیرها را گوش میکنی؟ میگم مامان این چیزا مربوط به پیرها نیست، دعا کردن برای همه است چون خدا برای همه است.  در جوابم میگی کسی که پیر نیست لازم نیست اینطوری دعا کنه، میتونه یه جور دیگه با خدا حرف بزنه، از خدا چیزی بخواد. یادم میفته که تارسیدن به خدا هزاران راه وجود داره و شاید هم حق با توست. اما کلا از این که فکر کنی کاری موجب ناراحتی من بشه و من زودتر پیر میشم موجب میشه خیلی زود دست از اون کار برداری. خوب این هم خودش نعمت...
23 مهر 1392

همه چی داستان میشه یه روز

ا مروز داشتی صبحانه میخوردی . میگم مامان ببین این همه بهت گفتم عجله کن، آخرش زود که نخوردی هیچی، تازه اینهمه شیر ریختی روی میز و روی زمین. از ناراحتیم ،نگران شدی. مگی: مامان، ببین ، من یه روز بزرگ میشم، چند سال دیگه همه این چیزا میشه یه داستان! خدا میدونه که هیچی دیگه برای گفتن نداشتم. مادر به فدای تو داستان های قشنگت ...
23 مهر 1392

خدمتکار اتاق من

وقتی برای اولیایی صحبت میکنم که از تنبلی و گاه بی نظمی بچه هاشون شکایت دارند، میشنوم که برخی می گویند دخترم یا پسرم از وقتی بزرگ شده میگه:" اصلا برای چی باید این کارها را انجام بدم که عادت کنم؟ من خودم وقتی بزرگ بشم و شما نباشید که کارامو بکنید یک خدمتکار میگیرم که کارامو انجام بده." خوب معمولا پدر ومادرها هم از این استدلال متعجب میشوند و اغلب تسلیم . تازگی داشتم با پدرت در مورد اینکه چقدر از اتوکشی لباسهاش بدش می آید صحبت میکردیم و می گفتیم که بد نیست کسی را پیدا کنیم که روزهای بیشتری به خانه ما بیاد و ضمن انجام کارهای خونه، اتوکشی لباس را هم انجام بده.  یک دفعه مثل اینکه دست گذاشتیم رو دلت وسط حرفمون پریدی که:" بله من یک...
31 تير 1392

لباس عمه گونه

داری بزرگ میشی و من هم از هر طریقی میخوام که بتونی مسئولیت های مختلف داشته باشی. برای این منظور راه های مختلفی را امتحان می کنم. مثلا برای جمع کردن لباس های شسته شده، یه بازی داریم که لباس فروشی راه می اندازیم . چون تو عاشق فروشندگی هستی بنابراین کنار من میشینی و با هم لباسها را برای چیدن در قفسه های فروشگاه که همان کمد لباس هایمان است تا میکنیم. یه روز داشتیم این کار را می کردیم و می گفتیم : این لباس بچه گونه است و در قسمت لباس های بچه گونه می گذاشتیم یا این لباس مردونه است و ... رسیدیم به دامنی که عمه فروزان تو خونه ما داره و هر وقت اینجا بیاد میپوشه. تو هم گفتی این لباس هم عمه گونه است و البته کمی نگاه کردی که حالا قفسه لب...
31 تير 1392

گوشت کبابی

با بچه های دفتر مجله رشد دانش آموز رفتیم باغ وحش. روز خیلی جالبی بود با یک عالمه خاطره. دیدن شیرو پلنگ از اونطرف قفس ها که شاید برای هر کسی همیشه پیش نیاد. تازه رسیده بودیم که از تو پرسیدن چه حیوونی را دوست داری. تو هم بدون هیچ معطلی به قفس یک گروه از چهارپایان اشاره کردی گفتی: دوست دارم یکی ا زاینا رو کبابی کنیم و بخوریم من  مونده بودم با این همه حس حیوان دوستی تو که چطور تونستم با این همه حساسیت پرورش بدم؟! ...
31 تير 1392