بهاربهار، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

زندگی بهاری

حواس ساعت پرت شده!!!!!!!!!

امروز می خواستم کمی استراحت کنم. تو برای دیدن برنامه عموپورنگ که متاسفانه چند روز پیش متوجه شدی هر روز از تلویزیون پخش میشه هیجانزده بودی و مدام می آمدی می پرسیدی: مامان شروع نشده؟ کی شروع می شه؟ خلاصه کلافه ام کردی، گفتم: مامان جون هر وقت عقربه ساعت رفت روی پنج شروع می شه. تو هم راضی شدی و رفتی. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که دوباره اومدی. نگاه متخصصانه ای به ساعت کردی و گفتی: مامان من فکر کنم حواس ساعت پرت شده اصلا روی پنج نمی ره! غش کردم از خنده. قید خوابو زدم و رفتم تلویزیون روشن کردم تا هر وقت که شروع شد بتونی ببینی.     ...
11 مرداد 1391

خوش خنده

چند روز پیش یعنی روز سه شنبه سوم مرداد ٩١ بالاخره تونستم برنامه تئاتر با پیام را جور کنم. ما زودتر رفتیم و بعدش مامان پیام و دوست تو هم آمدند. تئاتر ببعی و گرگ آشپز بود. تازه تئاتر شروع شده بود و اولین سکانس خنده دارش اجرا می شد، پیش از همه و با صدای بلند خنده بانمک تو بود که سالن را پر کرد طوری که همه بدون اختیار به تو نگاه کردند و از ته دل خندیدند.    از این همه حاضر بودنت و اینکه سریع مطلب را میگیری مثل همیشه لذت بردم و به یاد صحبت بقیه افتادم که بارها به من گفتند دختر خوش خنده ای هستی. واقعا تصمیم گرفتم از این اخلاق و ویژگی خوبت استفاده کنم که حال و احساس بهتری داشته باشم. هرچند تنها نگاه کردن به تو همیشه به من...
11 مرداد 1391

عکس یادگاری

بهار جون بابابزرگ خیلی دوستت داره. چند روز پیش با ماشینش رفته بودم بیرون. تمام مدت به عکست که بابابزرگی اونو از آینه آویزان کرده بود نگاه می کردم و به خاطراتی که او از عکست می گفت گوش می کردم. بابابزرگی می گفت:" هر کس که سوار ماشین می شهمی پرسه این نوه تونه و من هم با غرور می گم بله و همیشه کلی قربون صدقه اش می روند و دعاش هم می کنند." این فقط نبود کلی خاطره هست که از تو تعریف می کنه که من نمی دونستم. دختر بهاری من همیشه بدرخش و زندگی همه مارا بهاری کن. ...
10 مرداد 1391

لواشک

بهار جون دیروز یعنی نهم تیرماه رفته بودیم فرهنگسرای ابن سینا و نمایش هزار گنج را دیدیم. یه جا توی نمایش وقتی صندوق گنج را پیدا می کنن نمایشگرها به هم می گن این چیه توی صندوقه؟ و از توش یک تکه آینه در می یارن. پشت آینه که رنگش شبیه زنگ آهنه به سمت تماشاچی ها بود. تو در پاسخ به سوال بازیگرها بلند گفتی: لواشکه. همه از خنده روده بر شدن. بازیگرها هم مجبور شدن آینه را به سمت تماشاچی ها بگیرن تا بقیه ببینن که لواشک نیست ،آینه است!!! خیلی جالب بود.
10 تير 1391

نماز خوندن بهار

هر وقت عمه یا مادربزرگ هات می یان خونه ما تو هم هوس می کنی کنارشون نماز بخونی. اونقدر باحال می شی وقتی چادر کوچولوت را سر میکنی و به هر طرف که خودت حال کنی نماز می خونی. آدم کیف می کنه حال تو رو می بینه ...
28 خرداد 1391

خواب شیرین

یکی از شگفتی های تو خوابیدن تو بوده و هست. از اول هم که دنیا امدی خوابت کم بود و همش دوست داشتی بیدار باشی. برام عجیب بود که آخه نوزادی گفتن چرا تو اصلا خواب نداری. اما با بزرگ شدنت هم خوابت تغییر نکرد. در عوض اگر تصمیم بگیری که بخوابی فرقی نمی کنه چه جوری خوابت می بره و کسی هم جلودارت نیست. ...
28 خرداد 1391

لگن خصوصی

بهار جون حدود دو ساله بودی که یادت دادم بعضی چیزها خصوصیه و نباید دیگران هم از اون استفاده کنن.  یه روز مامانی عمو مجید خونه ما بود. بنده خدا رفت که از توالت فرنگی استفاده کنه. آبروشو بردی . بلند بلند صدام کردی و گفتی: مامان، مامان، مامانی داره تو لگن شما جیش می کنه!!! ...
28 خرداد 1391

از این بعد....

بهار جون توی خونه ما بعضی عبارات جا افتاده که تو اونهارا ایجاد کردی. مثلا می گی: من غذا مو تاکامل خوردم. یا اینکه می گی: از این بعد .... یا اینکه می گی مثلا: لیوانمو تو این تو بذار زبان شیرین و قشنگ تو زبون رسمی خونه ما شده و از این بعد مثل تو حرف می زنیم. پدرت هنوزم که هنوزه به زبون دوسالگی تو  به کامپیوتر می گه "کامتیویر" و گاهی هم به جای تخم مرغ هوس "تمرغه" می کنه. حالا موندم چطور اونو زبان آموزی کنم!!! ...
22 خرداد 1391