بهاربهار، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

زندگی بهاری

اگه بچه می خواین.....

بهار جون خرداد امسال 1391 رفته بودیم شمال. تازه رسیده بودیم. بعد از 10 ساعت رانندگی و خستگی توی راه و چیزای دیگه که نمی خوام بنویسم، رفتیم رستوران غذا بخوریم. تو هی با قوطی دوغت بازی می کردی واین کار منو عصبانی کرد.دوغ راازت گرفتم و گذاشتم اون طرف. این کار من بهت برخورد و با ناراحتی گفتی: اگه بچه می خواین که منم ،همینه!!! اگه هم بچه نمی خواین که من می رم بچه یکی دیگه می شم شما بچه نداشته باشین. اونقدر جدی بودی که جرات نمی کردیم چیزی بگیم اما دیگه نتونستم جلوی خنده مو بگیرم از این تفکر فلسفی ات. تو باز هم به من یادآوری کردی که بابا من بچه ام چرا انتظار دارید مثل بزرگترها رفتارکنم!!!!! ...
21 خرداد 1391

شرح امروز من، فقط باید باور کرد

اگر روزی دشمن پیدا کردی بدان در راه رسیدن به هدف موفق بودی اگر روزی تهدیدت کردند.. بدان در برابرت ناتوانند اگر روزی خیانت دیدی ..بدان قیمتت بالاست و اگر روزی ترکت کردند.. بدان با تو بودن لیاقت می خواست که نداشتند دکتر علی شریعتی ...
21 خرداد 1391

خونه هم نفس می کشه

بهار جون دو ساله که بودی یه بار برات کتاب موجود زنده را می خوندم اینکه موجودات زنده نفس می کشن. بعد پرسیدم خوب موجود زنده دیگه مثل چی؟ تو گفتی مثل خونه.   با تعجب گفتم خونه؟!!! گفتی بله خونه هم نفس می کشه.   گفتم چطوری؟ جواب دادی از اونجا و دریچه کولر را به من نشون دادی. خیلی حال کردم. ...
21 خرداد 1391

من کبابم؟؟؟؟

هوا گرم شده بود و تو عرق کرده بودی.  داشتم با دست بادت می زدم که نگام کردی و گفتی: من کبابم بادم می زنی؟؟؟؟؟ یکی نیست بگه آخه بچه دو سال و نیمه این حرفها!!!!!!!!!! ...
21 خرداد 1391

هنوزم باورم نمی شه!!!

سه ساله بودی رفته بودیم نمایشگاه مطبوعات تازه به آخر سالن رسیده بودیم که تو گفتی دستشویی داری. خوب مجبور شدیم با هم دوباره از سالن بیرون بیاییم و بعد برگردیم.  دوست داشتم غرفه نشریه سنجاقک هم بریم چون تو از مجله های اون خوشت می اومد. چند بار پرسیدم کسی نمی دونست.  مطمئن بودم که غرفه اش را دیدم اما نمی دونستم کجا؟ خلاصه حتی تا اطلاعات نمایشگاه هم رفتم و فقط بهمون شماره غرفه را داد که اونهم پیدا نمی شد.  در تمام این مدت تو می گفتی : مامان از او نطرفه، مامان اونجاست. باور نمی کردم منظورت همین غرفه باشه. بالاخره خسته شدم و گفتم بذار اول به خواسته تو جواب بدم بعد دنبال غرفه سنجاقک بریم. اما تو دس...
21 خرداد 1391

بچه جان اینقدر دوقلو از من نخواه

  دیروز بهار باز دوباره بند کرده بود که مامان چرا برای من دوقلو نمی یاری؟ گفتم مامان جان وقتی قلو داشته باشی باید تخت و لباس و اسباب بازی و اتاق و خلاصه همه چیزتو بهش بدی. اولش گفت خوب چرا براش این چیزا را نمی خرین؟ گفتم خوب جا نداریم مثلا کمدشو کجا بذاریم و ... کمی فکر کرد و گفت اصلا لازم نیست چیزی بخرید من خودم همه وسایلمو بهش می دم خودم باهاش بازی می کنم خودم ..... و خلاصه اونقدر گفت که من را شرمنده حرفهام کرد. یکی نیست به این بچه بگه: دل جز ره عشق نپويد هرگز جان بر سخن عشق نگويد هرگز صحراي دلم عشق تو شورستان كرد تا مهر دگر كسي نرويد هرگز &nbs...
21 خرداد 1391

چی بنویسم بهتره؟؟

بهار جون سلام دوباره. یادمه قدیما خیلی مطلب می نوشتم تمام خاطراتمو که برای هر سال یک یا دو سالنامه را شامل می شد اما بعد که دیگه رفتم سراغ نویسندگی نوشتن خاطره تموم شد وذهنم شد دفترچه خاطراتم. حالا تو هستی نویسندگی هم هست و من دست تنها باید یک عالمه خاطره را توی ذهنم حفظ کنم خوب این هم نشدنیه دیگه . به همین خاطر و به امید روزی که تو نوشته های منو که برای تو نوشته شدن بخونی برات می نویسم. راستش سعی می کنم بهترین ها را بنویسم اما تا چه حد ممکن باشه نمی دونم. آخه چند وقتیه حالم خیلی خوب نیست همه اش سعی می کنم به تو فکر کنم تا بهتر بشم. خداییش بهترین منبعی هستی که می تونه بهم انرژی بده ولی بعضی وقتها اونقدر خالی از انرژی هستم که...
21 خرداد 1391

این روزها که همش پدرت سرکاره و ماموریته و تو بیشتر از من بیتاب می شی

  خدا پشت و پناهت زود برگرد....      فدای شکل ماهت زود برگرد هوا سرد است شالت را بینداز بگیر این هم کلاهت زود برگرد ببین اینگونه نگذاری بماند دو چشمانم به راهت زود برگرد دلم را می شکافی ای مسافر به جبران نگاهت زود برگرد برایت نیست جایی مثل خانه به سوی زادگاهت زود برگرد بیا از زیر قرآنم گذر کن خدا پشت و پناهت زود برگرد   خوشا شام هجرانت ای صنم.... رخ ماه پنهانت ای صنم...... هزاران گل صبر پروردم... که ریزم به دامانت ای صنم...  ...
21 خرداد 1391