واقعا باورنکردنی
داشتم از کلاس زبان برمیگردوندمت، مشغول رانندگی بودم که گفتی مامان، هیچ معلومه داری چی کار میکنی؟
جا خوردم، فکر کردم مشکلی در انندگی من کشف کردی. گفتم چی شده؟
گفتی: مامان حواست هست من دارم بزرگ میشم. چند وقت دیگه بچه های من دنیا میاین، نه خاله دارن نه دایی دارن، نمیخواهید هیچ بچه ای بیارین؟
از تعجب داشتم شاخ در میاوردم. کمی فکر کردم. مشکل خودت و تنهاییت که کلی مغزمو مشغول میکرد کم بود، این دیگه از کجا به ذهنت رسیده بود. گفتم: مامان جون نگران نباش، انشاله بچه های تو اگه خاله و دایی ندارن، عمه و عمو دارن.
نمیدونم چطور بدون هیچ معطلی این جواب به ذهنت رسید:
مگه مامان پیام داره بچه میاره؟!
(پیام همون پسر هم مهدی تو که از دوسالگی به بعد تصمیم گرفتی باهاش ازدواج کنی و البته اونم یکی یه دونه است)
یاد خودم افتادم که مثل گاگولا بعد از ازدواجم فکر میکردم تا بفهمم که حالا من برای مثلا بچه برادر یا خواهر همسرم چی میشم؟
از من تا تو نمیدونم چقد رفاصله است، فقط میدونم دیگه آمپری برام با این حرفات باقی نمونده که بپره